معنی بی نظمی و بی قاعده

لغت نامه دهخدا

نظمی

نظمی. [ن َ] (اِخ) محمدبن رمضان (شیخ...) متخلص به نظمی، از شاعران و مشایخ خلوتیه ٔ عثمانی است (1032- 1112 هَ. ق.). او راست:دیوان اشعار و معیارالطریق. (از قاموس الاعلام ج 6).

نظمی. [ن َ] (ص نسبی) منسوب به نظم. || مصنف و مؤلف. || شاعر. (ناظم الاطباء).

نظمی. [ن َ] (اِخ) منشی مولچند اﷲآبادی، از پارسی گویان هنداست. مؤلف صبح گلشن این بیت را از او آورده است:
خواهم به یک سؤال دهم هر دو کون را
محروم کس مباد ز فیض عطای من.
رجوع به صبح گلشن ص 531 شود.


بی نظمی

بی نظمی. [ن َ] (حامص مرکب) حالت و چگونگی بی نظم. نامرتبی. اغتشاش. آشوب.


حسن نظمی

حسن نظمی. [ح َ س َ ن ِ ن َ] (اِخ) ابن علی مولوی رومی شیخ زاویه ٔ مولویان قاهره و متخلص به نظمی بود و در استانبول 1125 هَ. ق. درگذشت. دیوان شعر ترکی دارد. (هدیه العارفین ج 1 ص 297).


نظمی بهبهانی

نظمی بهبهانی. [ن َ ی ِ ب ِ ب ِ] (اِخ) از شاعران معاصر با نصرآبادی است و به روایت او «کمال صلاح و درویشی داشت، فی الجمله تحصیلی کرده، مدتی در اصفهان بود... سپس به شیراز رفت و در آنجا ساکن شد». او راست:
خدنگ غمزه به نظمی زدی و آه کشید
زبان بریده مگر آفرین نمی دانست.
هر صفحه ٔ رخسار تو سردفتر نازی است
هر مصرع ابروی تو سرمشق نیازی است.
رجوع به تذکره ٔ نصرآبادی ص 287 شود.


نظمی تبریزی

نظمی تبریزی. [ن َ ی ِ ت َ] (اِخ) نظام الدین علی، جوهرشناس تبریزی متخلص به نظمی، از شعرای متوسط قرن دهم هجری قمری است، در عهد سلطنت اکبر شاه به هندوستان رفت و در دربار او به شاعری پرداخت. او راست:
چنان خواهم نوشتن صورت احوال در نامه
که می گردد ز آب چشم من فی الحال تر نامه.
(از تذکره ٔ روز روشن ص 836) (دانشمندان و سخنوران آذربایجان ص 386). رجوع به نگارستان سخن ص 124 و هفت اقلیم ذیل اقلیم چهارم شود.


نظمی هروی

نظمی هروی. [ن َ ی ِ هََ رَ] (اِخ) از شاعران قرن نهم هجری قمری است. مؤلف صبح گلشن نام او را ملا اخی زهگیر تراش ثبت و این بیت را از او نقل کرده است:
شدیم خاک رهت گر به درد ما نرسی
چنان رویم که دیگر به گرد ما نرسی.
رجوع به صبح گلشن ص 351 و تذکره ٔ حسینی ص 353 و فرهنگ سخنوران شود.

حل جدول

بی نظمی و بی قاعده

آنارشی، هرج و مرج، نابسامانی، نامرتب


قاعده

هنجار

ینگ

فارسی به عربی

قاعده

تنظیم، قاعده، نظریه

فرهنگ معین

قاعده

(اِفا.) مؤنث قاعد، پایه، اساس، جمع قواعد، (ص.) زنی که دیگر حیض نشود و بچه نزاید. [خوانش: (عِ دَ یا دِ) [ع. قاعده]]

فرهنگ عمید

قاعده

روش، شیوه،
قانون۱
(صفت) (زیست‌شناسی) ویژگی زنی که در دوران قاعدگی است،
[قدیمی] بنیان، اساس، پایه، اصل،

مترادف و متضاد زبان فارسی

قاعده

آیین، ترتیب، رسم، روش، سیرت، طرز، طریقه، اساس، اصل، بنیاد، بنیان، پایه، شالوده، حیض، رگل، عادت، ضابطه، قانون، نسق، نظم

معادل ابجد

بی نظمی و بی قاعده

1210

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری